تنبل احمد
افزوده شده به کوشش: سولماز ا.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: ابوالقاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: قصه های ایرانی - ج دوم - ص ۹۴
صفحه: ۱۴۱ - ۱۴۴
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: تنبل احمد
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: دیو
حماقت از خصوصیات اسطوره ای دیوهاست و قهرمانان قصه ها در برخورد با دیوها با اطلاع از این خصوصیت بر آن ها پیروز می شوند.
مرد تنبلی بود به نام احمد. او از آفتاب می ترسید. آنقدر از خانه بیرون نیامده بود که مردم اسمش را گذاشته بودند «آفتاب ترس». زن او که از تنبلی شوهرش به تنگ آمده بود، نقشه ای کشید تا او را از خانه بیرون بفرستد. یک روز مقداری نان کلوچه پخت و شب آنها را در حیاط پخش کرد. صبح هم مقداری بیرون خانه گذاشت. بعد شوهرش را از خواب بیدار کرد و گفت: «پاشو، ببین که از آسمان کلوچه باریده.» مرد ناباور از خواب برخاست. زن به او گفت: «من کلوچه های توی حیاط را جمع می کنم، تو هم برو کلوچه های توی کوچه را جمع کن.» وقتی مرد پا از در خانه بیرون گذاشت، زن در را به رویش بست. مرد هر چه التماس کرد فایده ای نبخشید. زن گفت: «تا هر وقت با دست پر برنگردی به خانه راهت نمی دهم.» مرد گفت: «پس اقلاً یک گونی، یک تخم مرغ و یک طناب سیاه به من بده.» زن آنچه را مرد خواسته بود از درز در به او داد. مرد کلوچه ها را توی گونی گذاشت و راه افتاد. آنقدر رفت تا خسته شد. کنار جوی آبی قورباغه ای را، که بیرون پریده بود، گرفت و توی گونی اش انداخت. رفت تا به کوهی رسید. غاری دید، آنجا دراز کشید. یک دفعه به صدای خنده کسی از خواب پرید، دید دیوی بالای سرش ایستاده. دیو گفت: «تو در خانه ما چه می کنی؟ الان اگر شش برادرم بیایند ترا تکه تکه می کنند.» مرد گفت: «اینجا مال جد و آباد من است.» در همین موقع دیوهای دیگر سر رسیدند و ماجرا را فهمیدند. برادر بزرگ دیوها گفت: «ای آدمیزاد تو اگر می خواهی اینجا را پس بگیری باید نشان دهی که زور و قدرت تو بیشتر از ماست.» تنبل قبول کرد. دیو سنگی را برداشت و آنقدر آن را فشار داد تا به خاک تبدیل شد. تنبل هم پنهانی تخم مرغی که همراه داشت میان دو تکه سنگ گذاشت و فشار داد. تخم مرغ شکست و سفیده اش درآمد. دیوها خیال کردند زور او از آنها بیشتر است. دیو گفت: «حالا ببینم موی زیر بغل کی بلندتر است.» تنبل طناب سیاه را طوری زیر بغلش گذاشت که آنها فکر کردند موی زیر بغلش است. در این شرط بندی هم دیوها باختند. بعد گفتند: «ببینم شپش کی گنده تر است.» دیو یک شپش نشان داد به اندازه سوسک. تنبل هم قورباغه را در آورد و گفت: «این هم شپش من است.» دیوها تعجب کردند وقتی دیدند شرط ها را باخته اند، قبول کردند که تنبل هم در کنار آنها زندگی کند. آن شب، دیوها نقشه کشیدند که فردا شب یک دیگ آب جوش از دریچه سقف بریزند روی سر تنبل. او حرفهایشان را شنید و موقع خواب، یک متکا بجای خودش گذاشت. دیوها، دیگ آب جوش را از دریچه سقف روی رختخواب تنبل ریختند. تنبل صبح از خواب بیدار شد و گفت: «چرا رختخواب مرا زیر دریچه انداختید، تا صبح باران آمد نگذاشت بخوابم.» دیوها تعجب کردند. شب، تنبل صدای دیوها را شنید که نقشه می کشیدند موقعی که تنبل خواب است، آنقدر با چوب بزنندش تا بمیرد. باز تنبل متکا را جای خود گذاشت. دیوها آمدند و با چوب شروع کردند به زدن متکا. صبح تنبل آمد و گفت: «شب از دست پشه و مگس نتوانستم بخوابم.» دیوها خیلی تعجب کردند. گفتند: «ما هر روز با این مشگ که از پوست هفت تا گاو درست شده، می رویم آب می آوریم، امروز نوبت توست.» تنبل دید مشگ خالی را هم نمی تواند تکان بدهد چه برسد به اینکه از آب پر شده باشد. به هر زحمتی بود، مشگ را کشاند کنار آب. بعد بیل و کلنگی پیدا کرد و نهری ساخت تا آب از جلوی خانه بگذرد. فردا دیوها به تنبل گفتند: «امروز نوبت توست هیزم بیاوری.» یک طناب به او دادند که چند هزار متر طول داشت. تنبل یک سر طناب را به درختی بست و آن را دور چند درخت دیگر گرداند و بعد به همان درخت اولی گره زد. دیوها که دیدند تنبل دیر کرده، یکی را فرستادند دنبالش. دیو آمد به تنبل گفت: «چه کار می کنی؟» گفت: «می خواهم یکباره یک قسمت از جنگل را بیاورم که خیالمان از بابت هیزم راحت باشد.» دیوها از دست او به تنگ آمدند و گفتند: «بیا هر چه موروثی پدرت است بردار و ببر.» تنبل هم هر چه زمرد و یاقوت بود جمع کرد و سوار بر یکی از دیوها شد تا به خانه اش برود. دیو نقشه کشیده بود که میان راه خم شود و تنبل را پایین بیندازد تا بمیرد. اما هر وقت می خواست خم بشود، تنبل به او جوالدوز می زد و دیو مجبور می شد راست بشود. به خانه رسیدند. زن تنبل یک دیگ آش برای دیو پخت. او دیگ آش را یکدفعه سرکشید، از نفس دیو، تنبل پرت شد و به دریچه سقف چسبید. دیو گفت: «چه کار می کنی؟» تنبل گفت: «می ترسم فرار کنی.» دیو ترسید و پا به فرار گذاشت. میان راه به روباه رسید. ماجرا را برای روباه تعریف کرد. روباه گفت: «گول خورده ای او تنبل احمد است که از آفتاب می ترسد.» روباه به همراه دیو به خانه احمد برگشت. او داشت از بام نگاه می کرد. تا آنها را دید گفت: «ای روباه تو دو تا دیو به من بدهکار بودی، چرا یکی آوردی؟» دیو به روباه گفت: «پدر سوخته تو می خواهی مرا عوض بدهی ات بدهی؟» بعد یک مشت محکم به روباه زد. روباه مرد. دیو هم فرار کرد. تنبل احمد به مال و منال رسید.